ششم جدی، سالروز اشغال افغانستان توسط قوای شوروی، صرفا یاداور ورود یک ارتش خارجی نیست؛ بلکه نماد یک گسست عمیق در مسیر تاریخی سیاست افغانستان است؛ گسستی که ریشه ان به کودتای هفتم ثور و بهویژه به تغییر رویکرد نخبگان و روشنفکران کشور از اصلاحطلبی به براندازی وابسته بازمیگردد. این تغییر، نقطه اغاز زنجیرهای از بحرانها شد که تا امروز، نسلهای پیدرپی افغانستان را درگیر ساخته است.
ششم جدی، سالروز اشغال افغانستان توسط قوای شوروی، صرفا یاداور ورود یک ارتش خارجی نیست؛ بلکه نماد یک گسست عمیق در مسیر تاریخی سیاست افغانستان است؛ گسستی که ریشه ان به کودتای هفتم ثور و بهویژه به تغییر رویکرد نخبگان و روشنفکران کشور از اصلاحطلبی به براندازی وابسته بازمیگردد. این تغییر، نقطه اغاز زنجیرهای از بحرانها شد که تا امروز، نسلهای پیدرپی افغانستان را درگیر ساخته است.
نخبگان و جریان روشنفکری افغانستان، از مشروطیت اول و دوم تا دهههای بعد، عمدتا با رویکرد اصلاحطلبانه پا به عرصه سیاست گذاشتند. عدالت اجتماعی، توسعه ملی، استقلال سیاسی و نوسازی ساختار دولت، محور اصلی اندیشه و تولید محتوای انان بود. این جریانها، علیرغم تفاوتهای فکری، در پی اصلاح تدریجی نظام سیاسی و عبور عقلانی از عقبماندگی تاریخی بودند.
اما کودتای هفتم ثور ۱۳۵۷، این مسیر را بهگونهای بنیادین منحرف ساخت. بخش عمدهای از نخبگان چپ – با وجود مخالفت چهرههایی آگاه و ملیگرا چون میر اکبر خیبر – بهجای اصلاح ساختار قدرت، به دام روایتهای کلان جنگ ژیوپولیتیکی افتادند و رویکرد براندازانه را در پیش گرفتند. این انتخاب، نه برتمده از واقعیت اجتماعی افغانستان، بلکه متاثر از منطق تقابل بلوکهای جهانی بود.
پیامد مستقیم این تغییر رویکرد، تبدیل افغانستان به میدان تقابل ناتو و ورشو و سپس به صحنه جنگ نیابتی قدرتهای منطقهای چون پاکستان، ایران، عربستان سعودی، مصر و ترکیه بود. از این مرحله به بعد، افغانستان عملا از یک کشور مستقل به جغرافیای مصرف بحران برای منافع بیگانگان تنزل یافت؛ بحرانی که نهتنها پایان نیافت، بلکه به شکل زنجیرهای و چندنسلی بازتولید شد.
در ادامه این روند، نخبگان چپ و راست، بهجای بازاندیشی انتقادی، بیش از پیش در ابزارهای کهنه استعماری چون قومگرایی، تنظیمگرایی و هویتسازیهای جعلی هضم شدند. نه مارکسیسم بهعنوان یک مکتب فکری اصالت خود را حفظ کرد و نه ارزشهای جهاد بهمثابه یک تجربه تاریخی–ملی، بهدرستی پاسداری شد. در عوض، بخش بزرگی از نخبگان به الیگارشهای سیاسی بدل شدند که در نقش مهرههای نیابتی قدرتهای بیرونی ایفای نقش کردند.
نخبگان چپ که با شعار عدالت اجتماعی و سوسیالیسم ظهور کرده بودند، امروز عمدتا در چارچوب راهبردهای غربی و گلوبالیستی، به ابزار مدیریت بحرانهای قومی، زبانی و هویتی فروکاسته شدهاند. در سوی دیگر، نخبگان راست یا سران موسوم به جهادی، با تعریف نادرست از هویت سیاسی خود، جایگاه (رهبر جهادی) را مصادره کردهاند؛ در حالیکه بررسی سوابق بسیاری از این افراد نشان میدهد که انان در طول چهارده سال جهاد علیه اشغال شوروی، حتی سابقه چند ماه جنگ منظم، سیستماتیک و مستند علیه قوای اشغالگر را نداشتهاند.
واقعیت انست که بخش قابل توجهی از این چهرهها، نه رهبران جهادی به معنای تاریخی و ارزشی ان، بلکه متنفذان قومی و محلی بودهاند که پس از خروج قوای شوروی، با موجسواری بر احساسات قومی و تنظیمی، خود را در جایگاه رهبری جهاد تعریف کردند. این تحریف تاریخی، زمینهساز جنگهای داخلی دهه هفتاد و تعمیق شکافهای قومی و سیاسی شد؛ جنگهایی که عملا بازتاب تقابل منافع راهبردی کشورهای همسایه در خاک افغانستان بود.
در این چارچوب تحلیلی، جریان طالبان نیز ناگزیر در پکیج نخبگان جهادی مورد ادعا قرار میگیرد و نمیتوان ان را بیرون از این معادله تاریخی و سیاسی ارزیابی کرد. طالبان که مشروعیت گفتمانی خود را بر (جهاد) و (ارزشهای اسلامی) بنا نهادهاند، در دور دوم حاکمیت خویش، بهجای بازگشت به تعریف ملی و فراگیر از جهاد مردم افغانستان، بهگونه اشکار به دام ابزارهای کهنه استعماری چون قومگرایی، زبانستیزی و انحصار هویتی قدرت سقوط کردهاند.
این رویکرد، نهتنها با ارزشهای اولیه و تعریفشده جهاد مقدس مردم افغانستان همخوانی ندارد، بلکه در عمل نشاندهنده فاصلهگیری طالبان از جوهره جهاد بهمثابه مقاومت ملی علیه اشغال و سلطه بیگانه است. جهادی که قرار بود ضامن استقلال، عدالت و کرامت همه اقوام و اقشار افغانستان باشد، در عملکرد طالبان به ابزاری برای حذف، طرد و مهندسی هویت سیاسی جامعه تقلیل یافته است.
ادعای اسلامی و جهادی طالبان، زمانی دچار بحران مشروعیت میشود که سیاستهای عملی انان، بهجای تامین وحدت ملی و استقلال واقعی، در مسیر تامین منافع راهبردی بیگانگان و تثبیت پروژههای ژیوپولیتیکی منطقهای قرار گیرد. در چنین وضعیتی، طالبان نیز همانند بخشی از نخبگان چپ و راست پیشین، بهجای ایفای نقش یک نیروی رهاییبخش، در جایگاه بازیگر نیابتی در جنگ ژیوپولیتیکی شرق و غرب تعریف میشوند؛ هرچند با ادبیات دینی و شعائر مذهبی.
از این منظر، بحران کنونی افغانستان نه صرفا بحران یک حکومت یا یک جریان خاص، بلکه ادامه همان انحراف تاریخی نخبگان جهادی و قومی است که جهاد، دین، قوم و هویت را از محتوای ملی و مردمی تهی ساخته و در خدمت راهبردهای بیرونی قرار دادهاند.
در چنین شرایطی، ایجاب میکند که نخبگان و رهبران سیاسی کشور، اگاهانه زمینه را برای نقشافرینی رهبران و نخبگان واقعی و صادق معتقد به ارزشهای جهاد ملی مساعد سازند؛ رهبرانی که جهاد را نه ابزار قدرت، بلکه مسئولیت تاریخی در قبال استقلال، وحدت ملی و کرامت مردم میدانند. تداوم برجستهسازی تعصبات قومی و زبانی، تنها بازتولید همان ابزار کهنه استعماری است که منافع ملی افغانستان را بار دیگر قربانی رویکردهای براندازانه و وابسته میسازد.
امروز، در شرایطی که جنگ شرق و غرب وارد مرحلهای نوین شده و تقابل تمدنی، اقتصادی و ژیوپولیتیکی در جهان و منطقه شدت یافته است، افغانستان بار دیگر در مرکز این معادله قرار دارد. موقعیت کشور بهعنوان گره ژیوپولیتیکی میان شرق و غرب و سکوی استراتژیک کریدورهای تجارتی منطقه، اهمیت تاریخی این مقطع را دوچندان ساخته است.
در چنین وضعیتی، بازگشت به رویکرد براندازانه و قوممحور، خیانت به منافع ملی است. انچه امروز ضرورت دارد، شکلگیری یک چتر ملی فراگیر است؛ چتری که در ان روشنفکران مستقل، نخبگان ملی، رهبران اصیل جهادی و نیروهای متعهد به تمامیت ارضی کشور، فراتر از خطوط مصنوعی چپ و راست و قوم و تنظیم، گردهم ایند و بر پایه مطالعه دقیق تحولات جهانی و منطقهای، منافع ملی افغانستان را بازتعریف کنند.
این مقطع، شاید اخرین فرصت تاریخی مردم افغانستان برای رهایی از زندان جغرافیایی باشد؛ زندانی که از بدو تاسیس کشور بهعنوان منطقه حایل قدرتهای بزرگ شکل گرفت و افغانستان را در وضعیت اسارت ژیوپولیتیکی نگاه داشت. عبور از این وضعیت، تنها با بازگشت به عقلانیت اصلاحطلبانه، استقلال فکری و نفی ابزارهای استعماری قومگرایی ممکن است؛ در غیر ان، زنجیره بحران همچنان اینده این سرزمین را گروگان خواهد گرفت.
نویسنده: سید باقر احمدی